«نهادهاي راهنماي فهم قرآن» به اصول پيشانگاشتهاي اطلاق ميشود كه بدون درك و لحاظ لوازم مترتب بر آنها، فهم صائب و جامع وحي نامة الاهي ميسر نميگردد. مؤلف معتقد است نهادهاي فهم قرآن، از مهمترين فصول فلسفة معرفت تفسيري و مباني كلامي تفسير است.
وحيانيت، هدايت مالي، حكيمانگي، فطرت نموني آموزهها و عقلايي بودن زبان قرآن، امهات نهادهاي فهم كتاب الهي است و اصولي چون جامعيت و شمول، انسجام دروني، سامانمندي بروني، ترابط و تعامل روشمند كلام الهي با سنت قولي و فعلي معصومان، حتي زبان قرآن، از نهادهاي پنجگانة بالا قابل اصطياد است.
در شمارة پيشين مجله، سه نهادِ وحيانيت متن و محتوي، هدايت مآلي آموزهها و عقلايي بودن ساخت عمومي زبان قرآن، مورد بررسي قرار گرفت، اكنون دو نهاد حكيمانگي و فطرت نموني تقديم خوانندگان فرهيخته ميشود.
واژگان كليدي: تفسير، فهم قرآن، فلسفة تفسير، نهادهاي راهنماي فهم، مباني كلامي تفسير، فطرت نموني، حكيمانگي، انسجام دروني، سامانمندي بروني، غايتمندي و سنجش فهم.
نهادهاي فهم قرآن، از مهمترين فصول فلسفة معرفت تفسيري و مباني كلامي تفسير است.
در بيست و نهمين شمارة مجله، سه نهادِ وحيانيت متن و محتوي، هدايت مآلي آموزهها و عقلايي بودن ساخت عمومي زبان قرآن، مورد بررسي قرار گرفت، اكنون دو نهاد حكيمانگي و فطرت نموني تقديم خوانندگان فرهيخته ميشود.
به دلالت آية 30 سورة روم (فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً، فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها؛ لا تَبْديلَ لِخَلْقاللَّهِ) (پس روي خود را به سوي دين يكتاپرستي فرادار در حالي كه از هر كيش باطل روي برتافته و حقگراي باشي، همان فطرتي كه خدا مردم را بر آن آفريده است. آفرينش خداي را دگرگوني نيست ...)
فطرت ملكوتي، دست كم داراي ويژگيهاي زير است:
1. منسوب به حق تعالي است، پس هويت «من عنداللهي» و قدسي دارد. (فِطْرَةَ اللَّه...)
2. پاية خلقت آدميان است، بشر بدان نمط و نسق آفريده شده، به تعبير ديگر فطرت نحوة هستي آدمي است. (..اَلَّتي فَطَرَ الناسَ عَلَيْها)
3. حيات و هستي «همة انسانها» بدان سرشته است و ذات آدمي بر آن اساس پديد آمده است، پس همگاني است و فرا اقليمي و فرا اقوامي است (فَطَرَ النّاسَ عَلَيها)
4. تبديلناپذير است، پس فراتاريخي است (لا تبديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ)
مراد از فطري بودن آموزههاي قرآن نيز سازگاري آن با ذات و فطرت آدميان است. يعني تعاليم قرآني همچون فطرت انسان فرازماني و فرامكاني است و براي همهي اقوام و اقاليم نازل گشته و آلوده و آميخته به خصائل و خصائص بومي وقومي ظرف نزول خود نيست. امهات گزارههاي بينشي (معرفتشناسي و جهانشناسي) به صرافت طبع آدمي قابل ادراك است، همچنين طبع سليم آموزههاي كنشي و منشي آن (احكام و اخلاق) پذيراست و نفس بشر به بايدها وارزشهاي قرآني گرايش دارد و از نبايدها و نشايدهاي آن گريزان است؛ همچنين تعاليم الهي قرآن، بي بديل است و جايگزينپذير نيست.
براي اثبات فطرت نموني تعاليم قرآني و شريعت الهي به دلائل بسياري ميتوان تمسك جست كه اين مختصر مجال درج همة آنها نيست، از باب نمونه تنها به برخي از آنها در زير اشاره ميكنيم:
يك) در آية 30 سورة 30 بر فطري بودن آموزههاي ديني تصريح و تاكيد شده است:
فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً، فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها...
در برخي احاديث مانند آنچه زراره از امام باقر(ع) در ذيل آيهي «حنفاءللّه غيرمشكين به» روايت كرده، حنيفيت به فطرت معني شده است (الخَيفيَّةُ مِنَ الْفِطرةِ الّتي فَطَر الناسَ عليها) (الكافي، ج 2، ص3) همچنين در خبر ديگري در تفسير آيهي فوق فرمودهاند: فَطَرَهُم عَلي مَعرفةِ اَنَّهُ رَبُّهُم وَلَولا ذلِكَ لَم يَعْلَموُا اِذا سُئِلُوا مَنْرَبَّهم وَلا مَنْ رازِقُهُم. (المحاسن: ج1، صص 375 و 825) روايت دوم دال بر آن است كه اگر بشر مفطور به توحيد نميبود و فطرت و شريعت بر هم منطبق نبودند، ادراك ربوبيت الهي و علم به رازقيت او براي بشر ميسر نبود.
دو) لازمة حكمت و عدالت الهي و مقتضاي رحمت رحماني، فطرت نموني آموزههاي ديني است، زيرا:
1. انسان داراي سرشت و خصائل ذاتي مشخصي است،
2. در صورت عدم تطابق و تلائم تشريع الهي (تشريع به معني عام آن كه شامل گزارههاي حوزة حكمت نظري دين نيز بشود) با تكوين آدمي، اعتقاد و التزام به دين، غيرمطبوع بلكه غيرمقدور ميبود، اين، هم برخلاف حكمت بالغة الهي و هم برخلاف رحمت واسعة اوست و به طريق اولي، مخالف عدالت حق متعالي نيز خواهد بود؛ پس تعاليم الهي بايد فطرت نمون باشد.
سه) مقتضاي دعوت و رسالت فرا اقليمي و فرا تاريخي اسلام، فطرت نموني است؛ توضيح اين كه:
1. به دلالت آيات زير، گسترة رسالت قرآن و قلمرو دعوت پيامبر(ص) جهاني و جاوداني است:
وَ ما اَرْسَلْناكَ اِلاّ كافّةً لِلنْاس (و تو را نفرستاديم مگر براي همة مردم ...) (سبأ (34): 28)
نَذيراً لِلْبَشَر (كه بيمدهندة آدميان است) (المدّثر (72): 36)
اِنْ هُوَ اِلاّ ذِكرٌ لِلعالَمين (آن (قرآن) جز يادآوري براي جهانيان نيست) (يوسف (12): 104)
2. اگر آموزههاي قرآني، مختص و محدود به عصر و مصري خاص باشد، خلاف مدعاي فوق لازم ميآيد؛
پس تعاليم قرآن جملگي بايد فطري باشد تا بتواند صفت جهاني و جاوداني بودن را احراز كند.
چهار) قرآن رسالت رسول و غايت نزول خود را تذكر و تجديد عهد الستي و در حقيقت احياي ميثاق ازلي الهي ميداند:
كَلاّ اِنَّهُ تَذْكِرةٌ فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ (نه چنين است) (المدثر (74): 54 و عبس (80): 11)
وَ قَد يَسَّرنا القُرْآنَ لِلذِّكْر هَلْ مِنْ مُدَّكِّر (و همانا قرآن را براي يادآوري و پندگرفتن آسان ساختيم، پس آيا يادآرنده و پندگيرندهاي هست) (القمر (54): 17 و 22 و 32 و 40)
در آيات بسياري قرآن خود را «ذكر»، «ذكري»، و «تذكرة» ناميده است؛ مانند:
آل عمران (3): 58؛ الحجر (15): 6 و 9؛ النحل (16): 44؛ الانبياء (21): 50؛ طه (20): 30؛ يس (36): 69؛ ص (38): 8 و 87؛ فصلت (41): 41؛ القلم (68): 51 و 52؛ الحاقه (69): 48؛ المزمّل (73): 19؛ المدّثّر (74): 49؛ الانسان (76): 29؛ التكوير (27): 81 .
پنج) قرآن كريم، (به زبان انبيا) گاه فطرت آدميان را مورد خطاب و سئوال قرار ميدهد تا آنان با رجوع به وجدان خويش، به حقائق ديني اذعان كنند. مانند آية 10 سورة ابراهيم: 14: اَفيِ اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّمواتِ وَالارْضِ؟ در سورة لقمان: 25 و سورة الزّمر: 38 نيز آمده: وَ لَئِنْ سَألْتَهُم مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَالأرْضَ، لَيَقُولُنَّ اللَّهُ؛ (اگر بپرسيدشان چه كسي آسمانها و زمين را آفريده؟ حتماً ميگويند: خدا) اينگونه آيات فراوان است و قرآن بدين شيوه، فطري بودن امهات تعاليم ديني و قرآني را گوشزد ميكند.
بر اصل «فطرت نمون بودن تعاليم قرآني»، آثاري مترتب است كه اجمال آن به شرح زير قابل تبيين است:
1. از آن جا كه فطرت، دارايِ دو كاركرد كلان است: كاركرد ادراكي و كاركرد تحريكي؛ فطرت آدمي، هم در قلمرو حكمت نظري، هم در قلمرو حكمت عملي، ميتواند ياريرسان معرفت و معيشت او باشد، درك پارهاي از آموزههاي ديني و فهمبخشي از معارف قرآني از رهگذر الهام از فطرت و به مدد «اصل انطباق شريعت با فطرت» قابل دسترس گردد.
2. كما اين كه فطرت چونان يك سنجه ميتواند در سنجش و بازشناخت صحت و سقم فهم از دين، و آسيبشناسيمعرفت حاصل از كاوش در متون ديني به كار رود، و اگر آن چه از متون ديني فراچنگ آمده است، به ويژه در حوزة حكمت عملي، با فطرت سليم آدمي تنافر داشته باشد، بايد مورد بازنگري قرار گيرد، زيرا تنافر معرفت حاصل از دين وعدم تلائم يافتهها با فطرت، ميتواند نشانة خطا بودن استنباط باشد. البته اذعان داريم كه كاركردهاي مورد اشاره بايد قاعدهمند و مضبوط گردد.
3. نكتة ديگري كه (از حيث شروط و شرايط مفسر متن)، در خور ذكر است اين است كه مفسران نيز در مواجهه با كلام الهي، بايد كوشش كنند از مدار فطرت بيرون نروند، حدالامكان ضمن تاكيد بر تمحض و صرافت ادراك، با ذهني غيرمشوب به سراغ متون مقدس بروند، تا مگر معارف زلال را بيشائبه از سرچشمة وحي اخذ توانند كرد.
4. حكمت الهي اقتضا ميكند حق تعالي در مقام بيان مرادات خود از زبان دور از طبع و غيرمتعارف و (غيرقابل فهم) بهره نگيرد، بلكه به همان سبك و سياقي با بشر سخن بگويد كه انسانها به طور طبيعي بدان شيوه با هم محاوره ميكنند؛ از اين رو زبان قرآن بايد از ساختاري شبه طبيعي و نزديك به فطرت انسان برخوردار باشد، و قهراً در تحليل زبان متون ديني و فهم آن، بايد به ساخت سازگار با فطرت و طبعيت و متناسب با خصائل ذاتي آدمي توجه شود.
حكيمانگي قرآن، پنجمين نهاد راهنماي فهم وحينامة الهي است؛ براي تحليل اين نهاد، نخست به طور گذرا به مفهوم و كاربردهاي مادة عقل و حكمت در لغت اشاره ميكنيم:
عقل، مقابل جهل، و «معقول» به معني چيزي است كه فهم ميشود؛ ميگويند: عَقَلْتُ البَعيرَ عَقْلاً، يعني پاي شتر را با عِقال (طناب) بستم؛ برگزيده و برترينِ هر چيزي را «عقيله» ميگويند؛ عقل، به معني حِصن و حبس نيز ميباشد (الخليل ابن احمد، 1414 ق: ج 1) عقل، بازدارنده از كلام و كردار زشت است؛ «انسانِ عَقُول» به شخصخوشفهم و پرخرد گويند، «ديه» را عقل تعبير ميكنند چون از ادامة خونريزي بازميدارد (ابنفارس، 1389 ق: ج 4) يا اين كه چون قاتل، شترها را جمع كرده و به آستانة اولياي مقتول ميبرد كه بابت خونبها تسليمآنان كند، ديه را عقل ناميدهاند. (ابناثير، 1963 م: ج 3)
گفته ميشود: وَ ما فَعَلْتُ مُنْذُ عَقلْتُ، وَ عَقَلَ فلانٌ بَعْدَ الصّبا، يعني خطايي را كه در آن بود بازشناخت؛ نيز ميگويند: فُلانٌمَعْقِلُ قُومِهِ، يعني او ملجأ قوم خويش است، قومش بدو التجا ميكنند؛ دُرّ را عَقيلةُ الْبَحْر گويند. (الزمخشري، بيتا: ج 1)
عقل به معني حِجْر و نُهي و ضد حُمق است؛ عاقل به كسي گويند كه نفس خود را از هواهاي نفساني بازميدارد؛ عقل از «قَدْ اُعْتُقِلَ لِسانُهُ» كه دربارة شخصي كه دچار لكنت زبان شده و از سخن گفتن بازميماند گفته ميشود، گرفته شده؛ عقل به معني فهم، و «تمييز» است كه انسان را از ديگر حيوانات جدا ميسازد، طناب و پايبست را كه زانوي شتر بدان بندند عِقال گويند. (ابنمنظور، 1416 ق: ج 12)
اما حكمت، ح و كاف و ميم، به معني منع است، ريشة آن حُكمْ است و از آن جهت حُكم را حُكم گفتهاند كه موجب منع از ستم ميشود؛ به لگام يا دَهَنة مَركَب نيز «حَكَمَةُ الدّابَّة» گويند، زيرا مهار ميكند چارپا را؛ حكمت نيز بدين قياس بازدارنده از جهل است وقتي ميگويي: حَكَّمْتُ فُلاناً تَحْكيماً، بدين معناست كه او را از كاري كه ميخواست بازداشتهاي. (ابنفارس، همان: ج 2) «رَجُلٌ مُحَكَّم» به مرد كارآزموده گويند؛ «الصَّمْتُ حُكْمُ» يعني حِكْمَةٌ (سكوت حكمت است)؛ اَحْكَمَتْهُ التَّجارُب: يعني تجربهها او را حكيم بار آورده است؛ قَصيدةٌ حَكيمَةٌ يعني ذاتُ حِكْمَةٍ (الزمخشري، همان: ج 1)
الحَكَم والحكيمُ، معادل «حاكم» به معني قاضي است. حكيم بر وزن فَعيل به معني فاعِل است. يا كسي است كه كار به اِتقان و اِحكام كند پس فعيل به معني مُفْعِل (مُحْكِم) به كار رفته است؛ برخي گفتهاند: الحَكيم به معني ذوُالحِكْمة است؛ و حكمت عبارت است از معرفت به بهترين چيزها با برترين دانشها. توصيف قرآن به «الذِّكْرُالحَكيمُ» بدينمعناست كه له و عليه آدمي حكم ميكند؛ يا او مُحْكَم است كه اختلاف و اضطراب در آن نيست، پس وزن فعيل اينجا بهمعني مُفْعِل (مُحكِم) بهكار رفته (ابنمنظور، همان: ج 11)؛ الحُكْم به معني علم و فقه و قضاوت و عدل بهكار رفته است؛ به قاضي، حاكم گفته ميشود زيرا مانع ستم ميگردد. حكمه به معني قدر و منزلت نيز ميباشد؛ در حديث آمده است حَكِّمْ اليَتيمَ كَما تُحَكِّم وَ لَدَك: يعني يتيم را از فساد بازدار چنانكه فرزند خويش را (ابنالاثير، همان: ج 1)
حكمت به معني عدل و علم و حلم و نبوت است و نيز آنچه مانع جهل باشد يا هر سخن كه مطابق حق باشد، صواب وسداد (الخوري الشرتوني، 1403 ق: ج 1)
چنانكه ملاحظه ميفرماييد: مادة «عقل» به معاني فهم، مقابل جهل، ضد حماقت، حصن و حبس، حجر و نُهي، بازدارندگي، گرانبها، تمييز و... بهكار رفته و «حكمت» نيز به معاني علم، فقه، معرفت، بازدارنده از جهل، نبوت، قضاوت،عدل، مهار، مهارت، اتقان و استواري، بدور از اختلاف و اضطراب، قدر و منزلت، مطابق حق، صواب و سداد و... استعمال شده است. اين دو واژه در اكثر معاني مشتركند.
عقل به دو قسم نظري و عملي تقسيم و از حوزه و حاصل كار آن دو نيز به حكمت نظري و حكمت عملي تعبير ميشود؛
در شأن و هويت عقل نظري و عقل عملي ميان متفكران مسلمان دو ديدگاه رايج است:
1. گروهي عقل نظري و عقل عملي، هر دو را مبدأ ادراك ميدانند جز اين كه متعلق اوّلي را حقايق غيرمقدور (كه شأنآنها عمل نيست)، و متعلق دومي (عقل عملي) را حقايق مقدور ميانگارند؛ از نظر اينان تشخيص بود و نبود در قلمرو عقل نظري است و تشخيص حسن و قبح و بايد و نبايد برعهدة عقل عملي است (ر،ك: سهروردي، 1372: ص 196)
2. برخي ديگر بر اين باورند كه واژة عقل در دو تعبير، مشترك لفظي است، زيرا يكي مبدأ ادراك و ديگري منشا حركت است. (ر،ك: ابنسينا، 1375: النمط الثالث، ج 2، ص 352)
از نظر ايشان آن چه به ادراك و فهم انسان بازميگردد، اعم از آن كه موضوع و متعلق آن خارج از حوزة ارادة انساني باشد و يا آن كه در ظرف ارادة انسان تحقق پيدا كند در محدودة عقل نظري ميباشد و آنچه به جناح عملي انسان بازگشت مينمايد مربوط به عقل عملي است. (جوادي آملي، 1417 ق: ج 1، ص 153)
با توجه به آنچه گذشت مراد ما از حكيمانگي و معقوليت در باب قرآن آن است كه وحينامة الهي از هر حيث منطبق برمنطق است و متلائم و متناسب با حكمت و عقل. از نظر درون و برون، نيز متن و محتوي، هرگز با عقل كه حجت ديگر باريتعالي است در تهافت و تعارض نيست.
حكيمانه بودن قرآن و آموزههاي ديني به ادله و اشكال مختلف قابل اثبات است ما اينجا به ذكر شواهد قرآني اين مدعا اكتفا ميكنيم؛
در قرآن نيز شواهد بيشماري حكيمانگي و عقلانيت را اثبات و تأييد ميكند، به جهت رعايت اختصار تنها به ذكر نمونههايي از آيات قرآني را ذكر ميكنيم:
يك: حكيم از امهات صفات فعليهي حق تعالي است و مانند ساير صفات فعلي، به صفات ذات بازميگردد، مبدأ قرآن ومُنزِل آيات، بارها به صفت حكمت توصيف شده است:
الر كِتابٌ اُحْكِمتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِن لَدُنْ حَكيمٍ خَبيرٍ (الف، لام، را. (اين) كتابي است كه آيتهاي آن از نزد دانايي با حكمت وآگاه و استوار و پايدار گشته ـ كه به كتابي ديگر منسوخ نشود ـ و آنگاه به تفضيل بيان شده است) (هود (11): 1)
... وَ يُبَيِّنُ اللهُ لَكُمُ الاياتِ وَاللهُ عليمٌ حكيمٌ (و خدا آيات را براي شما روشن بيان ميكند، و خداوند دانا و باحكمت است) (النور (18): 24 و 58 و 59)
وَ اِنَّكَ لَتُلقَّي الْقُرآنَ مِنْ لَدُنْ حَكيمٌ عَليم (و هر آينه تو اين قرآن را از نزد استواركاري دانا فرا ميگيري) (النمل (6): 27)
لا يَأتيهِ الْباطِلُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزيلٌ مِنْ حَكيمٍ حَميدٍ (باطل ـ كاهش و افزايش و نادرستي ـ از پيش آن و از پسِآن ـ در حال و آينده ـ بدان راه نيابد، فرو فرستادهاي است از سوي (خداي) با حكمت و ستوده) (فصّلت (41): 42)
تَنْزيلُ الْكِتابِ مِنَ اللّهِ الْعَزيزِ الحَكيمِ (فرو فرستادن اين كتاب از نزد خداي تواناي بيهمتا و داناي با حكمت است. فرو فرستادن اين كتاب از سوي خداي تواناي بيهمتا و داناي باحكمت است) (الجاثيه (45): 2 و الاحقاف (46): 2)
قول و فعل حكيم، لاجرم حكيمانه است والّا چگونه ميتوان آنكسي را كه كلام و كردارش حكمت نمون نيست حكيم ناميد؟
دو: بارها «كتاب» و قرآن كه مدرك اول دين است با «حكمت» قرين هم افتاده است، منشأ هردو، ساحت سبحاني قلمداد شده است:
وَ ما اَنْزَلَ عَلَيكُم مِنَالكِتابِ وَالحكمَةِ يَعِظُكُمْ به... (و آنچه را از كتاب و حكمت بر شما فرو فرستاده است كه شما را بدان پندميدهد ... ) (البقره (2): 231)
فَقَدْ آتينا آلَ اِبراهيمَ الكِتابَ والحكمةَ (همانا ما به خاندان ابراهيم كتاب و حكمت داديم و ايشان را فرمانروايي بزرگ بخشيديم) (النساء (4): 54)
وَ اَنْزَلَ اللهُ عليكَ الْكِتابَ والحِكْمَةَ (و خدا كتاب و حكمت بر تو فرو فرستاد و آنچه را نميدانستي به تو آموخت و فضل خدا ـ لطف ونعمت ويژه او ـ بر تو بزرگ است) (النساء (4): 113)
و هركه را خواهد حكمت ميبخشد و هر آنكو را كه حكمت داده شود خير كثير داده شده است:
يُوَتِيالْحِكْمةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكمَةُ فَقَدْ اُوتِيَ خَيْراً كَثيراً (حكمت را به هر كه خواهد ميدهد، و هر كه را حكمت دهندبراستي او را نيكيهاي بسيار دادهاند؛ و جز خردمندان ياد نكنند و پند نگيرند) (البقره (2): 269)
اصولاً در منظر قرآن حكمت، از سوي خدا آمده است وحياني است. ذلكَ مِمَّا اَوْحي اَليْكَ مِنَالْحِكْمَةِ (اين از آن حكمت است كه پروردگارت به تو وحي كرده) (الاسراء (17): 39)
همانطور كه حكمت كوثر است، به گواهي سورة الكوثر قرآن يا حضرت زهرا(س) (بنا به برخي تفاسير) نيز كوثر(خير كثير) است:
اِنّا اَعْطَيناكَ الْكَوْثَرَ (ما تو را كوثر ـ خير بسيار ـ داديم) (الكوثر (108): 1)
حضرت باري خود معلم كتاب و حكمت است، همچنان كه خطاب به حضرت مسيح(ع) ميفرمايد:
وَ اِذْ علَّمتُكَ الكِتابَ وَالحِكمةَ (كه تو را كتاب و حكمت ـ انديشه و گفتار و كردار درست ـ و تورات و انجيل آموختم) (المائده (5): 110؛ آلعمران (3): 48)
پيامبر(ص) نيز، هم معلم كتاب است هم معلم حكمت:
وَ يُعَلِّمُهُمالكِتابَ وَالْحِكمةَ (و آنان را كتاب و حكمت ميآموزد همچنان كه در ميان شما پيامبري از خودتان فرستاديم كه آيات ما را بر شما ميخواند و شما را پاك ميسازد و شما را كتاب و حكمت ـ گفتار و كردار درست ـ ميآموزد و آنچه نميدانستيد به شما ميآموزد) (البقره (2): 129 و 151؛ آلعمران (3): 164؛ الجمعه (62): )
قرين قرار گرفتن حكمت و كتاب به معني آن است قرآن با حكمت سنخيت تمام دارد و نميتواند ناحكيمانه باشد.
سه: روش ابلاغ رسالت نيز حكيمانه است، رسول ختمي مأمور است به اتكاي حكمت، و به طرز جدال احسن، خلق را به راه خدا فرابخواند.
اُدْعُ اِلي سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكمةِ والْمَوْعِظَةِ الْحَسنَةِ وَ جادِلْهُم بالّتي هيَ اَحْسَن ((مردم را) با حكمت ـ گفتار درست و استوار ـ و پندنيكو به راه پروردگارت بخوان، و با آنان به شيوهاي كه نيكوتر است مجادله و گفت و گو كن) (النحل (16): 125)
چهار: در پارهاي از آيات، با صراحت تمام قرآن و اجزاي آن، موصوف به حكمت شده است:
الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْحَكيمِ (الف، لام، را. اين آيات كتاب حكيم ـ درست و استوار و حكمتآميز ـ است) (يونس (10): 1؛ لقمان (31): 2) (اين است آيتهاي كتاب حكمتآميز ـ درست و استوار)
وَ ذلِكَ نَتْلوُهُ عَلَيكَ مِنَ الاياتِ وَ الذِّكْرِ الْحَكيم (اين كه بر تو ميخوانيمش ـ داستان زكريا و يحيي و مريم و عيسي ـ از آيات ـ سخنان خداوند و نشانههاي راستي و درستي رسالت تو ـ و ياد و پندِ ـ يعني قرآنِ ـ با حكمت است) (آل عمران (3): 58)
الر كِتابٌ اُحْكِمَتْ آياتُه ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حكيمٍ خبيرٍ (الف، لام، را. (اين) كتابي است كه آيتهاي آن از نزد دانايي با حكمت و آگاه استوار و پايدار گشته ـ كه به كتابي ديگر منسوخ نشود ـ و آنگاه به تفضيل بيان شده است) (هود (11): 1)
پنج: در آيات بسياري، غايت نزول كتاب، انگيزش مردم به تدبّر و تذكر و تعقّل انگاشته شده:
وَ كِتابٌ اَنْزَلْناهُ اِلَيْكَ مُبارِكٌ لَيُدَّبِّروا آياتِهِ وَ لَيَتَذَكَّرَ اُولوُالْألْبابِ ((اين قرآن) كتابي است فرخنده و بابركت كه آن را به سوي توفرو فرستاديم تا در آن بينديشيد و تا خردمندان پند گيرند) (ص (38): 29)
هذا بَلاغٌ لِلنّاسِ وَ لِيُنْذروا به وَ لَيَعْلَموُا اِنَّما هُوَ اِلهٌ واحدٌ وَ لِيَذَكَّر اوُلوُالالْبابِ (اين (قرآن) پيامي رسا و بسنده براي مردماست (تا بدان پند داده شوند) و تا بدان بيم كرده شوند و تا بدانند كه او خداي يگانه است و تا خردمندان انديشه كنند و پند گيرند) (ابراهيم (14): 52)
كَذالِكَ يُبَيِّن اللّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلون (خدا آيات خود را اينچنين براي شما روشن بيان ميكند شايد خرد را كار بنديد) (بقره (2): 242)
اِنّا اَنْزَلْناه قُرآناً عَرَبيّاً لَعَلَّكُمْ تَعْقِلونَ (همانا ما آن را قرآني به زبان تازي فرو فرستاديم تا مگر شما به خرد دريابيد) (يوسف (12): 2)
اَفَلاَ يَتَدَبَّرون الْقُرآنَ اَمْ عَلي قُلوبٍ اَقْفالُها (آيا در قرآن نميانديشند يا بر دلها(شان) قفلهاست) (محمد (47): 24)
آيا آن چه ماية تدبر و تعقل است ميتواند خود حكيمانه نباشد؟ سخن خردمندانه قطعاً موجب تدبر و تعقل است و بلكه تنها حكمت است كه موجب تذكّر آدمي است.
شش: از نظر قرآن ترك خرد، منشأ كفر و ضلالت است:
اُفٍّ لكُمْ وَ لِما تَعْبدون مِنْ دون اللَّهِ اَفَلا تعقِلونَ (اُف بر شما و بر آنچه جز خدا ميپرستيد؛ آيا خرد را كار نميبنديد؟) (الأنبياء (21): 67)
گاه قرآن ترك نقل و عقل و به كار نبستن كوش و هوش را توأماً موجب درافتادن در دوزخ قلمداد كرده و از قول دوزخيان فرموده است:
قالوُا لَوْ كُنَّا نَسْمَع اَو نَعْقِل ما كُنَّا فيِ اَصْحابِ السَّعير (و گويند: اگر ما ميشنيديم و خرد را كار ميبستيم در زمرهي دوزخيان نبوديم) (الملك (67): 10)
علامة طباطبايي معتقد است افزون بر سيصد آية قرآني، متضمن دعوت به تفكر و تعقل است. (الميزان، ج 5، ص255)
هفت: قرآن خرد را ملاك انسانيت انسان ميداند و خردورزي را شرط صحت اطلاق اين عنوان ميانگارد؛ پارهاي از آيات به تلخي و تندي كساني را كه نميانديشند و به حكم خرد بياعتنايند نكوهش و سرزنش ميكند و ترك خردورزي را موجب تنزل آدمي از شأن انساني قلمداد ميكند:
اِنَّ شرَّ الدَّوابِّ عِندَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذينَ لا يَعْقِلون (همانا بدترين جنبندگان به نزد خداوند، كران و گنگانند ـ از شنيدن و گفتنحق ـ كه خرد را كار نميبندند) (الانفال (8): 22)
اُولئِكَ كَالْأَنعامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ اُولئِكَ هُمُ الغافِلونَ ((زيرا) دلهايي دارند كه به آن (حق را) در نمييابند؛ و چشمهايي دارند كهبه آن (حق را) نميبينند، و گوشهايي دارند كه به آن (حق را) نميشنوند) (الاعراف (7): 179)
آنان كه از آگاهيهاي به دست آمده از مجاري و ابزارهاي معرفت سر ميپيچند از چارپايان كه (هر چند از منبع معرفتيخرد بيبهرهاند امّا) از دادههاي حواس كه تنها ابزار آگاهي آنهاست هرگز سرباز نميزنند، پستتر و گمگشتهترند.
هشت: قرآن جهانبيني را به خردورزي پيوند ميزند و بدينرو دستهاي از آيات، آدميان را به تفكر و كاربست خرد براي درك پيچيدگيهاي آفرينش فراميخواند:
وَ هُوَ الَّذي يُحْيي وَ يُميتُ وَ لَهُ اخْتلافُ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ اَفَلا تَعْقِلونَ (و اوست كه زنده كند و بميراند، و او راست ـ به فرمان اوست ـ آمد و شد شب و روز؛ آيا خرد را كار نميبنديد؟!) (مؤمنون (23): 80)
پارهاي ديگر از آيات، نظم حكمت نمون حاكم بر جهان را مايهي تعقل اصحاب حكمت و موجب تدبر ارباب معرفت انگاشته است:
اِنَّ في خَلْقِ السَّمواتِ وَ الْأَرضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيلِ وَ النَّهار لَاياتٍ لِأوليِ الْأَلبابِ، الَّذين يَذَكُرُونَ اللَّهَ قياماً وَ قُعُوداً وَ عَلي جُنوُبِهِمْوَ يَتَفَكِّرُوُن في خَلقِ السَّمواتِ و الْأرضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً، سَبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النّارِ (همانا در آفرينش آسمانها وزمين و آمد و شُدِ شب و روز خردمندان را نشانههاست) (آلعمران (3): 190 ـ 191)
همچنين بقره (2): 73 و 164 و 242: آلعمران (3): 118، حديد (57): 17؛ نحل (16): 12 و 68؛ روم (30): 24؛ جاثيه (45): 5؛ زمر (39): 21 و آيات فراوان ديگر.
نه: انسانشناسي قرآني نيز همچون جهانبيني آن عقلاني است و از نظر قرآن، حقيقت انسان را به تعقل ميتوان درككرد و هستي شگفت و شگرف آدمي و سير تكاملي حيات او مايه و موجب تأمل و تعقل است:
وَ هُوَ الَّذي خَلَقَكُمْ مِن تُرابٍ ثُمَّ مِن نُطْفةٍ ثُمَّ مِن عَلَقَةٍ ثُمَّ يُخرِجُكم طِفلاً ثُمَّ لَتَبْلُغُوا اَشُدَّكُمْ ثَمَّ لِتَكوُنوا شُيوُخاً وَ مِنْكم مَنْيَتوّفي مِنْ قَبْلِ وَ لَتَبْلُغُوا اَجلاً مُسمًّي وَ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلونَ (اوست آن (خداي) كه شما را از خاك آفريد، پس از آن از نطفه و سپساز خود بسته، آنگاه شما را كودكي خُرد (از رَحم مادر) بيرون آورد، سپس (امكان داد) تا به جواني و نيرومندي خود برسيد و سپس تا (هنگامي كه) پير شويد. و از شما كساني از پيش ـ پيش از نيرومندي و پيري ـ جانشان گرفته شود و (امكان داد) تا به سرآمدي معيّن ـ هنگام مرگ ـ برسيد و باشد كه خرد را كار بنديد) (غافر (40): 67 همچنين طارق (86): 5 ـ 7، يس (36): 68 و روم (30): 8)
ده: نگاه قرآن به تاريخ و تطور آن خردمندانه و انديشه برانگيز است، حركت تاريخ را قانونمند و مبتني بر يك سلسله سنتهاي مشخص ميداند از اينرو انسانها را به تعقل در وقايع و مقاطع براي كشف تاريخ و عبرتآموزي فراميخواند.
اَفَلَمْ يَسيروُا فيِالأَرضِ فَيَنْظُرونَ كَيْفَ كانَ عاقِبةُ الّذين مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَدارُ الأخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذينَ اتَّقَوا اَفَلا تَعْقِلونُ (پس آيا (اين كافران قوم تو) در زمين نگشتهاند تا بنگرند كه سرانجام كساني كه پيش از آنان بودند چگونه بودند؟! و همانا سراي بازپسين براي پرهيزگاران بهتر است؛ آيا خرد را كار نميبنديد؟!) (يوسف (12): 109 همچنين يوسف (12): 111؛ حج (22): 46؛ نحل (16): 36؛ نمل (27): 69؛ فاطر (35): 44؛ غافر (40): 21؛ محمد (47): 104؛ آلعمران (3): 37؛ انعام (6): 111)
يازده: برخي آيات تلويحاً پارهاي از تحليلهاي فلسفي را بازگو ميكند و مانند اين كه ميفرمايد فعل آدمي مستند به خود اوست: اِنْ اَحْسَنْتُمْ اَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ اِنْ اَسَأتُم فَلَها (اگر نيكي كنيد نيكي به خود كردهايد و اگر بد كنيد باز به خودكردهايد) (الاسراء (17): 5)
و مانند اين اصل كه تحول مثبت و منفي انفسي علت تحوّل آفاقي حيات آدميان است:
اِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقوَمٍ حَتَّي يُغيّروا ما بِأَنْفُسِهُمْ (همانا خداوند آنچه را گروهي دارند (از نعمتها)، دگرگون نميكند تا آنگاه كه آنچهرا در خودشان است ـ يعني صفات و اعمال خود را ـ دگرگون كنند) (رعد (13): 11)
وَلَوْ اَنَّ اَهْلَ الْقرُي آمَنُوا وَ اتَّقوَا لَفَتَحْنا عَلَيْهِم بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضَ (و اگر مردم آباديها ايمان آورده و پرهيزگاري كردهبودند هر آينه بركتها ـ نيكيها و نعمتها ـ از آسمان و زمين بر آنان ميگشاديم) (الاعراف (7): 96)
همچنين اين اصل كه تباهي زيست بوم بشري حاصل رفتار تبهكارانهي آدمي است:
... كَفَروُا بايات اللّهِ فَاَخَذَهُم اللَّهُ بَذُنوُبِهِمْ... (كفر ورزيدند به آيات الهي پس كيفر كردشان به خاطر گناهان آنان) (الانفال (8): 51)
ظَهَرَ الْفَسادُ فيِ الْبَّرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدي النّاسِ (تباهي در خشكي و دريا به سبب آنچه دستهاي مردم كرده پديد آمد) (روم (30): 41)
كما اين كه اسراف و اتراف طبقات مرفه و فاسق را علت سقوط تمدنها ميانگارد:
وَ اِذا اَرَدْنا اَنْ نُهْلِكَ قَريَةً اَمَرْنا مَتْرَ فيها فَفَسَقُوا فيها فَحَقَّ عَليها الْقَولُ فَدَمَّرْناها تَدْميراً (الاسراء (17): 16)
اين دسته از آيات، آشكارا به اصل عليّت و نيز اختيار انسان اذعان دارد كه از اصيلترين اصول فلسفه است.
دوازده: قرآن گاه به باز گفت فلسفة شريعت پرداخته، علل الشرايع را طرح و توضيح ميدهد و با تبيين غايات و فوائداحكام و آموزههاي ديني مكلفين را به التزام بدانها ترغيب ميكند:
وَ لَكُم فيِ القِصاصِ حَياتٌ يا اُوليِ الْأَلباب لَعَلَّكُمْ تَتَّقون (و براي شما، اي خردمندان، در قصاص، زندگاني است شايد پروا كنيد) (البقره (2): 179)
اِنَّما يُريدُ الشَّيطانُ اَنْ يوُقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فيِالخَمْرِ وَ الْميسِر (همانا شيطان ميخواهد در مي و قمار ميان شمادشمني و كينه بيفكند و شما را از ياد خدا و نماز بازدارد. پس آيا بازميايستيد؟!) (المائده (5): 91)
اِنَّ الصلوةَ تَنْهي عَنِ الْفَحْشاء وَ الْمُنكَرِ (نماز از زشتكاري و ناشايست بازميدارد) (عنكبوت (29): 45)
يا اَيُّها الَّذينَ آمَنوُا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَيَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقوُنِ (اي كساني كه ايمان آوردهايد، بر شما روزه نوشته ـ مقرّر واجب ـ شده چنانكه بر آنان كه پيش از شما بودند نوشته شده است، باشد كه پرهيزگار شويد) (البقره (2): 183)
سيزده: قرآن براي اثبات مدعيات خود، بارها به اقامة برهان عقلي پرداخته است و بدينسان ضمن تصريح بر حجيت روششناسي عقلاني بر عقلانيت آموزههاي خود نيز انگشت تأكيد نهاده است،
در آيات بسياري با اشاره به نيازمندي آسمانها و زمين به خالق و با پيشفرض ضرورت علّيت، از راه و خالقيت و فاطريت حقتعالي براي اثبات وجود حق استدلال شده است. همچنين در ضمن برخي آيات به اقامة برهان خلف براي اثبات وحدت خالق و رب ميپردازد، مانند:
لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ اِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا فَسُبْحانَ اللهِ رَبِّ العَرشِ عَمّا يَصِفُونَ (اگر در آن دو ـ آسمان و زمين ـ خداياني جز خداي يكتا ميبود هر آينه هر دو تباه ميشدند. پس پاك و منزّه است خداي، پروردگار عرش، از وصفي كه ميكنند) (الانبياء (21): 22)
... ماتري في خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَر هَلْتري مِنْ فطُورٍ ثُمَّ ارْجعِ البَصَرَ كَرَّتَينِ يَنْقَلِبُ اِليكَ الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَحَسيرٌ (در آفرينش خداي رحمان هيچ تفاوت ـ اختلاف و خلل و بينظمي ـ نميبيني؛ پس ديگر بار ديده را بگردان و بنگر، آيا هيچ شكافي ـ خلل و نقصي ـ ميبيني؟ پس بار ديگر نيز ديده بگردان و بنگر تا ديدهات خوار و فرومانده به سويت بازگردد ـ بيآنكه عيب و نقصي در آسمانها بيابد) (الملك (67): 3 ـ 4)
اگر خدايان ديگري جز خدا ميبود آسمان و زمين تباه ميشد،
امّا در جهان خطا و خللي به چشم نميخورد (تالي باطل است)
پس اله جهان شريك ندارد (پس مقدم نيز باطل است)
نيز در آيهي از طريق اقامه برهان تمانع به اثبات توحيد در خلقت و ربوبيت دست يازيده است:
... وَ ما كانَ مَعَهُ مِنْ اِلهَ اِذاً لَذَهَبَ كُلّ اِلهٍ بِما خَلَقَ و لَعَلا بَعْضُهُم علي بَعضٍ (و با او هيچ خدايي نيست، كه (اگر با او خداي ديگرميبود) آنگاه هر خدايي آنچه آفريده بود ميبُرد ـ ويژه خود ميكرد ـ و البته برخيشان بر برخي ديگر برتري ميجستند ـ و غالب ميشدند ـ، پاك ومنزّه است خداي يكتا از آنچه وصف ميكنند) (المومنون (23): 91)
صدرالمتالهين (ره) با اشاره به آيهي فوق از طريق تلازم تعدد اله با تعدد عوالم جسماني بر توحيد اله استدلال كردهاست (صدرالدين شيرازي، 1368: ج 6، ص 99) تمسّك به برهان تمانع به زبان سادهتر و در قالب مثال درسورهي زمر نيز تكرار شده است.
ضَرَبَاللهُ مَثَلاً رَجُلاً فيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسونَ وَ رَجلاً سَلَماً لِرَجُلٍ هَلْ يَسْتَويانِ مَثَلا اَلْحَمْدُ لِلّلهِ بَلْ اَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَموُنَ (خداوند مَثَلي زد: مردي كه چند خواجة بدخو و ناسازگار در او شريك باشند، و مردي كه از آنِ يك مرد باشد ـ اين مَثَلِ مُشرك و موحّد است ـ آيا ايندو در مَثَل با هم برابرند؟ سپاس و ستايش خداي راست، بلكه بيشترشان نميدانند) (الزمر (39): 29)
براي اثبات وحيانيت قرآن نيز در آيهي 82 سوره النساء، چنين استدلال شده است:
اَفَلا يَتَدَبَّروُنَ الْقُرآنَ فَلَوْكانَ مِنْ عِنْدِ غيرِاللّهِ لَوَجُدُوا فيهِ اخْتلافاً كثيراً؛ (آيا در (آيات) قرآن نميانديشند؟ و اگر از نزدغيرخدا ميبود در آن ناسازگاري و ناهمگوني بسيار مييافتند)
با ضميمهي جزء مقدر قياس (يعني: لا اِختلافَ فيه) نتيجه ميشود: فَليس الْقرآنُ من عند غيرالله.
از آيات تحدي نيز ميتوان برهان عقلي براي احراز وحيانيت و اعجازنموني وحينامهي الهي، اصطياد كرد.
چهارده: قرآن از مخالفان و منكران، برهان مطالبه ميكند و سراسر كتاب الهي آكنده از محاجه با كافران و منكران است:
اَمِ اتَّخَذُوا مِن دوُنِهِ آلِهَةٌ قُل هاتوُا بُرهانَكُمْ (آيا به جاي او خداياني گرفتهاند؟! بگو: حجّتهاي خويش را بياورند) (الانبياء (21): 24)
ءَاِلهٌ مَعَ اللَّهِ قُل هاتوُا بُرْهانَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ (آيا با خداي يكتا خدايي هست؟ بگو: حجّت خود را بياوريد اگر راستگوييد) (النمل (27): 64)
و گاه تصريح ميكند كه شرك فاقد برهان است:
مَنْ يَدْعُ مَعَ اللهِ اِلهاً آخَرَ لا بُرهان لَهُ بِهِ ترجمه: (هر آنكه جز خدا، الهي ديگر را ميخواند برهان و حجت براي دعوت و دعاي خود ندازد) (المؤمنون (23): 117)
اصول و مباني معرفتشناختي، روششناختي و قرآنشناختي زير، از جمله دستآوردهاي نهاد حكيمانگي است:
1. انسجام دروني قرآن: منظور از انسجام دروني، مكتبواره بودن تعاليم آن و ترابط و تدارك دوسويهي اجزاي مفهوميقرآن است، زيرا عدم سازگاري محتوا با عقلاني بودن آن سازگار نيست، قرآن نيز بر سازواري معاني و مدعيات خود تأكيد ميورزد، بدان جهت كه از سوي حق حكيم فرود آمده است. عدم تلائم سخن، قبيح و خلاف حكمت است.
لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غيرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فيه اختِلافاً كثيراً (آيا در (آيات) قرآن نميانديشند؟ و اگر از نزد غيرخدا ميبود در آنناسازگاري و ناهمگوني بسيار مييافتند) (النساء (4): 82) از همين روست كه هنگام تفسير، بايد به نحو مجموعي به قرآن نگريسته شود، تا با ارجاع متشابه آن به محكم، و عام و مطلق آن به خاص و مقيد، منسوخ آن به ناسخ، و مجمل آن به مبينآن، مرادات الهي درست درك گردد.
... اِنَّ الْقرآن لَيُصدَّق بعضُه بَعْضاً وَ يَنْطِقُ بَعضُه بِبَعْضٍ وَ يُشْهِد بَعْضُه علي بَعضٍ. (نهجالبلاغه، صبحي صالح، ص 192)
2. سامانمندي بروني: مراد از آن پيروي از شيوههاي متعارف تنسيق و بازآرايي متون مكتوب نيست كه بشري و متطوّراست، متن قرآن را نظم و نسقي بايد هر چند ـ بلكه و به حتم ـ ويژه و نظيرناپذير و هماره بديع.
سازواري دروني و سامانمندي بروني، هر دو از جلوههاي اعجازي وحينامهي الهي به شمار ميرود كه در مجال مناسب بهطرح و شرح آن خواهيم پرداخت.
3. برآمد و برآيند ديگر حكيمانگي، كمال و تماميت كتاب است، زيرا ناقص و ناتمام بودن سند نبوت خاتم، خلاف حكمت و معدلت و مباين لطف و رحمت رحماني است. قرآن خود فرموده است:
وَ نَزَّلْنا الكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيءٍ وَ هُديً وَ رَحْمَةً وَ بُشْري لِلْمُسْلِمينَ (و ما اين كتاب را كه بياني رسا براي هر چيزي و راهنما وبخشايش و مژده براي مسلمانان است بر تو فروفرستاديم) (النحل (16): 89) برخي به آيه زير نيز براي جامعيت و شمول تمسك كردهاند:
ما فَرَّطْنا في الْكِتابِ مِنَ شَيءٍ (ما هيچ چيزي را در كتاب ـ قرآن يا لوح محفوظ ـ فروگذار نكردهايم) (الأنعام (6): 38)
4. غايتمندي ثمر ديگر حكيمانه بودن است، كار بيغايت، به غايت خلاف حكمت و عقلانيت است، البته غايتمندي اعم از هدايت مآلي است، هم از اين روست كه از هدايت مآلي به مثابه نهادي مستقل بحث كرديم.
5. خردپذيري آموزهها و تلائم وحي با عقل نيز از دستآوردهاي حكيمانه انگاشتن وحينامهي احدي است، چه آن كهخردمندانه انگاري با خردناپذيرپنداري متناقض است.
6. جواز و امكان بلكه لزوم كاربرد عقل در تفسير نيز حاصل ديگر نهاد حكيمانگي است، زيرا سخن خردمندانه را جز بهعقل نتوان فهميد و سنجيد، پس اصول و قواعد عقلي بايد چونان مدرك و ملاك (به تعبير برخي بزرگان همچونمفتاح، مصباح، معيار) به استخدام فهم پيام و كلام الهي درآيد.
7. حجيّت ظواهر متن نيز ميتواند از اين نهاد استنتاج شود، زيرا شارع مقدس رييس العقلا و سرآمد خردمندان استپس با مخاطب خود به سبك و سياق عقلا سخن ميگويد و آنچه با بهرهگيري از شيوهي عقلي و به مدد قواعد عقلايي، ازقرآن فراچنگ افتد حجت است زيرا ما با متكلم حكيمي مواجه هستيم كه درصدد بازگفت مراد خويش بوده است، اغواء واغراء نيز خلاف حكمت است.
8. معرفتزايي معارف قرآني، برآمد و نتيجهي ديگر حكيمانگي كلام الهي است، از اين رو هر كه عقل را معرفت بخشميانگارد و لاجرم معارف عقلاني را معرفت آفرين ميداند، بايد قرآن را معرفتبخش بداند.
قرآن كريم.
نهجالبلاغه، علي بن ابيطالب(ع)، [گردآورنده الشريف ابوالحسن محمدالرضي]، تعليق صبحي صالح، قم: انوارالهدي، 1421 ق.
1. (ابناثير جزري) ابوالسعادات المبارك بن محمد الجزري، النهاية في غريبالحديث والاثر، تهران: المكتبة الاسلامية، 1963 م.
2. ابنسينا، حسين بن عبدالله، الاشارات و التنبيهات، مع شرح نصيرالدين محمد بن محمد بنالحسن الطوسي و شرح الشرح قطب الدين محمد بن ابيجعفر الرازي، قم: نشر البلاغه، 1375 ش.
3. ابنفارس، احمد، معجم مقاييساللغه، تحقيق عبدالسلام محمد هارون، مصر: مطبعةالمصطفي و اولاده، 1389 ق.
4. ابنمنظور، ابوالفضل جمالالدين محمد بن مكرم، لسانالعرب، بيروت: دار احياءالتراث العربي و مؤسسةالتاريخ الاسلامي، 1416 ق.
5. ابوجعفر محمد بن حسن الطوسي، تهذيبالاحكام، تصحيح و تعليق سيدحسن موسوي خرسان، بيروت: دار صعب و دارالتعارف، 1401 ق.
6. ابومحمد حسن بن علي بن حسين بن شعبة حراني؛ تحفالعقول، تصحيح علياكبر غفاري؛ ترجمة بهزاد جعفري. تهران: نشر صدوق، 1377 ش.
7. جارالله محمد بن عمر زمخشري، اساس البلاغه، تحقيق عبدالرحيم محمود، قم: انتشارات دفتر تبليغات اسلامي.
8. جوادي آملي، عبدالله، رحيق مختوم شرح حكمت متعاليه [صدرالدين شيرازي]؛ تنظيم و تدوين حميد پارسانيا، قم: مركز نشر اسراء، 1417 ق.
9. حر عاملي، محمد بن حسن، وسائلالشيعه، تصحيح و تحقيق عبدالرحيم رباني، بيروت: دار احياءالتراث العربي، 1403 ق.
10. الخليل بن احمد الفراهيدي: كتابالعين، تحقيق مهدي المخزومي و ابراهيم السامرائي؛ تصحيح اسعد طيب، تهران: انتشارات اسوه، 1414 ق.
11. الخوري الشرتوني، سعيد، اقربالموارد، قم: كتابخانه آيتالله مرعشي نجفي، 1403 ق.
12. سهروردي، شهابالدين يحيي، المطارحات [مجموعه مصنفات شيخ اشراق جلد اول]؛ تهران: مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي (پژوهشگاه)، 1372 ش.
13. السيدهاشم البحراني، البرهان في تفسير القرآن، بيروت: مؤسسة الاعلمي للمطبوعات، 1419 ق.
14. صدرالدين شيرازي، محمد بن ابراهيم، الحكمةالمتعاليه فيالاسفار الاربعه، قم: مكتبةالمصطفوي، 1368 ش.
15. طباطبايي، محمدحسين، تفسير الميزان، قم: بنياد علمي و فكري علامه طباطبايي، 1367 ش.
16. محسن فيض كاشاني، تفسير الصافي [مقدمه]، بيروت: مؤسسةالاعلمي للمطبوعات، 1402 ق.
17. محمد بن حسن طوسي (شيخ صدوق)، الامالي، بيروت: موسسةالاعلمي،1400 ق.
18. محمد بن حسين بن بابويه القمي، عيون اخبارالرضا، قم: كتابفروشي طوس، 1363 ش.
19. محمدباقر مجلسي، بحارالانوار الجامعة للدرر اخبار الائمة الاطهار، تهران: دارالكتب الاسلاميه، 1363 ش.